امیرعباس جونامیرعباس جون، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

هدیه خدا امیرعباس جون

11ماهگی

یازده ماهگیت مبارک نفسم خدا رو شکر میکنم به خاطر هدیه زیبایی که به ما داده ، سپاسگزارم خداجونم یازده ماهگیت مبارک نفسم خدا رو شکر میکنم به خاطر هدیه زیبایی که به ما داده ، سپاسگزارم خداجونم   ...
23 مهر 1391

دوباره سرماخوردگی

این روزها نگرانتم پسرم، از بس که توی مهد گریه میکنی و اعصاب من خورد میشه میترسم این گریه ها تاثیر بدی برات داشته باشه و بدتر اینکه دوباره سرمای بدی خوردی و من نگران شور و نشاط کودکانه ات شدم   و خدا میدونه که برای تک تک سرفه هات، هزار بار میمیرم و زنده میشم.  این روزها نگرانتم پسرم، از بس که توی مهد گریه میکنی و اعصاب من خورد میشه میترسم این گریه ها تاثیر بدی برات داشته باشه و بدتر اینکه دوباره سرمای بدی خوردی و من نگران شور و نشاط کودکانه ات شدم   و خدا میدونه که برای تک تک سرفه هات، هزار بار میمیرم و زنده میشم. دیروز بعد از اداره که اومدم دنبالت با هم رفتیم دکتر و دوباره برات آنتی بیوتیک و شربت سرفه داد وای که چقدر متنفر...
19 مهر 1391

روز جهانی کودک

قند عسل مامان روزت مبارک امیدوارم همیشه شاد و سرحال و قوی باشی نفسم قند عسل مامان روزت مبارک امیدوارم همیشه شاد و سرحال و قوی باشی نفسم اینم کلاهی که از مهدکودک به همین مناسبت بهت داده بودن مامانی ولی مقصر من نیستم که عکست اینجوری افتاده مقصر تپولی خوشگل من ...
17 مهر 1391

اولین سفر امیرعباس به مشهد

سلام مشهدی امیرعباس گلم بعد یک هفته مسافرت امیرعباسم دوباره رفته مهدکودک امیدوارم زیاد بهت سخت نگذره پسرم، خیلی خوشحالم از اینکه رفتیم مشهد و نذری که به گردنم بود رو ادا کردیم امیدوارم آقا امام رضا خودش قبول کنه، سلام مشهدی امیرعباس گلم بعد یک هفته مسافرت امیرعباسم دوباره رفته مهدکودک امیدوارم زیاد بهت سخت نگذره پسرم، خیلی خوشحالم از اینکه رفتیم مشهد و نذری که به گردنم بود رو ادا کردیم امیدوارم آقا امام رضا خودش قبول کنه، هر چی از حال و هوای حرم بگم کم گفتم و اصلا نمی تونم بیان کنم انگار وقتی پا به حرم میزاری زمان متوقف میشه و اصلا گذرشو متو.جه نمیشی و لذت شبها و روزهاش غیر قابل وصفه، چقدر تو مهربونی آقاجون همه رو چه خوب و چه ب...
15 مهر 1391

اول مهر و رفتن مجدد به مهد

سلام مامانی                                                                    با به پایان رسیدن سرماخوردگی و اذیت شدنها دوباره باید برمیگشتی مهد کودک من و بابایی حسابی نگران و ناراحت ولی ماشالله هزارماشالله تو توی ذوق رفتن به بیرون از خانه سلام مامانی                                                                    با به پایان رسیدن سرماخوردگی و اذیت شدنها دوباره باید برمیگشتی مهد کودک من و بابایی حسابی نگران و ناراحت ،ولی ماشالله هزارماشالله تو توی ذوق رفتن به بیرون از خانه، خلاصه با شروع فصل پاییز و اومدن مهرماه تو هم مثل بچه مدرسه ای ها بعد دو هفته تعطیلی برای رفتن به مهد حاضر شدی صبح چون خیلی کم سرفه داشتی بهت شربت سرفه داد...
4 مهر 1391

هفته سخت

هفته ای که گذشت یه هفته خیلی سختی برای پسرگلم بود چون خیلی اذیت شدی شنبه خاله فاطمه جون اومد هفته ای که گذشت یه هفته خیلی سختی برای پسرگلم بود چون خیلی اذیت شدی شنبه خاله فاطمه جون اومد پیشت موندو من اومدم سرکار بعدازظهر هم دوباره بردمت دکتر و داروهاتو عوض کرد شب عمه مریم زنگ زد و گفت که فردا میاد پیشت تا مهد نری با اینکه امیررضا)پسرعمه ات) باشگاه داشت به خاطر تو نرفت و اومدن خونمون مو ن اومدم سر کار توی این یک هفته ای که با اونا بودی حسابی با کمک خدای مهربون خوب شدی عزیزم و با امیررضا حسابی خوشگذروندید و آخر هفته هم رفتیم خونه مامان بزرگ فاطمه که بهت حسابی خوش گذشت، که از همینجا از خاله فاطمه جون و عمو محمود و عمه مریم جون و عمو سیف ا...
3 مهر 1391

ده ماهگی امیرعباس

سلام پسرعزیزم  ده ماهگیت مبارک عمرم                                            امروز که میخوام برات بنویسم خدا رو شکر خیلی بهتر شدی و دیگه سرفه نمیکنی حدود ۱۱ روزی میشه که قدم گذاشتسی توی ۱۰ ماهگی سلام پسرعزیزم  ده ماهگیت مبارک عمرم                                                     امروز که میخوام برات بنویسم خدا رو شکر خیلی بهتر شدی و دیگه سرفه نمیکنی حدود ۱۱ روزی میشه که قدم گذاشتسی توی ۱۰ ماهگی عزیزدلم بازم من نتونستم به موقع بنویسم نه اینکه برام مهم نباشه به خاطر این هست که مامانی یه مدتی هست حجم کاری اداره اش خیلی زیاد شده و از طرفی هم پسر مامان شدیداً مریض بود و اصلا دل و دماغ اینکه چیزی برات بنویسم رو نداشتم فقط توی این...
3 مهر 1391
1